ksg88

ksg88

ksg88

ksg88

اندر حکایت یک وعده شام دانشجویی!

سلام با کسب اجازه جناب Spartacus اولین پستم رو آماده کردم البته من اصلا دست به قلمم خوب نیست و استعدادم تو این زمینه خیلی کمه و به هیچ وجه به جناب Spartacus هم نمیرسه اما گفتم که اولا به Spartacus در به روز کردن وبلاگ کمک کنم(امیدوارم باقی دوستان هم دست به کار بشن) و ثانیا  این خاطره شیرین رو براتون تعریف کنم امیدوارم که براتون جالب باشه !

آنچه می خوانید ماجرای  درست کردن یک وعده غذا در یک روز تعطیل توسط تعدادی از بچه های خودمون (علوم کامپیوتری های 88)می باشد.

ماجرا از آنجایی آغاز شد که  گرسنگی تاب و توان را از ما ربود. به فکر شامی افتادیم،هر کسی یه غذایی  را پیشنهاد داد تا بلاخره عدس پلو با ماست انتخاب شد و

و درست کردن آن به عهده ی شخصی گذاشته شد که تا به حال از این کارها نکرده بود.(البته بماند که خود شخص پیشنهاد داد که من درست می کنم) و دوستان بیچاره از بی خبر از همه جا به خیال اینکه او اینکاره است این وظیفه مهم را به او سپردند.در ابتدا تعداد افراد حاضر(افراد خانه) 5 نفر بود سپس جناب Spartacus  به این جمع اضافه شد سپس با تماس یکی از دوستان 2 نفر دیگر به این جمع اضافه شدند و در نهایت تعداد افراد گرسنه به عدد 8 رسید. (حاجی مقسم عادل ، KING ، SPARTACUS ، 1+1=1 ، TORRES ، RED DEVILL ، آشپزباشی  و حاجی مشاوره)

ادامه این ماجرا از زبان خود آشپزباشی نقل می شود:           

همه چیز از آن بلوف لعنتی شروع شد . وقتی که چشم های افرادی را که از گرسنگی به حالت خمار در آمده بودنرا می دیدم با خود گفتم که من می توانم که غذایی را درست کنم که آنها را به یاد غذایی که در  خانه  می خوردند بیاندازد. و بلوف کاربلد بودن در طبخ برنج را زدم.!

مقدار دو کیلو برنج و 300 گرم عدس را در اختیار من قرار دادند. من به دنبال قابلمه رفتم و تنها قابلمه ی بزرگی  که در  خانه موجود بود را برداشتم برنج را خیسانده و قابلمه را روی گاز گذاشتم بدون اینکه توجه ای به اندازه قابلمه و مقدار برنج داشته باشم .

زمانی سپری شد برنج را در داخل قابلمه ریختم در همین زمان یکی از  دوستان (T  O R R ES)را که در زمینه پخت برنج سابقه داشت را صدا زدم تا از مشاوره های او بهره بجویم. پس شد آنچه شد....!

آب برنج به جوش آمد به دلیل کمبود جا در  قابلمه به هنگام به جوش آمدن آّب برنج مقداری برنج از قابلمه به بیرون ریخته می شد. همین طور که برنج ها به بیرون ریخته میشد رنگ از رخسار من هم می پرید به TORRES گفتم چه کنیم و ایشان در جواب گفتند چاره ای جز آّبکش کردن برنج نداریم ، اما هنوز برنج پخته نشده بود!  هردو گفتیم بی خیال!! هر چه شد شد به از اینکه همه ی برنج ها به بیرون ریخته شوند.

به دلیل زیاد بودن برنج  دو آبکش را برداشتیم برنج را در داخل دو آبکش ریختیم ،سپس  در ته قابلمه بزرگ و قابلمه کوچکی دیگر روغن ریختیم و آن دو را روی شعله  ی کم گاز قراردادیم  و رفتیم به سراغ آبکش نمودن برنج  در  همین هنگام دوست دیگری وارد آشپزخانه شد(1=1+1) ما همچنان مشغول بودیم که (1=1+1) فریاد زد آتیش آتیش ! و شروع به خندیدن با صدای بلند کرد. و بار دیگر رنگ از رخسار من پرید ، روغن موجود در یک قابلمه به علت زیاد ماندن روی شعله آتش گرفته بود و ارتفاع آتش آن به سقف می رسید. در  این هنگام (TORRES) وارد عمل شد و با گرفتن دستمالی به دور قابلمه،آن را برداشته و زیر شیر آّب برد شیر آّب را از شدت هول شدن باز نمود در این هنگام آتش باز گَر گرفت و به آسمان رفت . با هر زحمتی که بود آتش خاموش شد و من ماندمو قابلمه ای سیاه شده و برنج های مانده در آبکش که از فرط ماندن در آبکش به هم چسبیده بودند. (1=1+1) سریعا قابلمه را شست و من هم برنج ها را در  داخل دو قابلمه ریختم. آشپزخانه را دودی غلیظ فرا گرفته بود به طوری که فاصله بیش از 1 متر قابل مشاهده نبود!

باز رسیدیم به مرحله ای دیگر و آن هم " دمی " یک دمی در  خانه موجود بود آن را به دور در قابلمه اول پیچیدم و روی قابلمه قرار دادم . حال یک قابلمه بدون "دمی" مانده بود  هر چه گشتم چیزی را پیدا نکردم آنقدر گشتم تا پارچه ای سفید  را در گوشه ای یافتم سریعا آن را به دور در قابلمه دوم پیچیدم و روی قابلمه قرار دادم بی خبر آز آنکه این دمی چه بود!!!

و دیگر کار خود را تمام دیدم از مشاوران تشکر کردم و به ایشان گفتم که به باقی دوستان (که در  اتاقی دیگر بودند)خبر دهید که کار پخت به اتمام رسیده  و باید به مدت 45 دقیقه منتظر بمانند تا غذا آماده گردد. در این هنگام ( RED DEVIL) وارد آَشپزخانه شد متحیرو حیران به همه جا می نگریست و گفت:« چه خبره؟ اینجا چرا پر دوده؟ چیکار کردی؟» من در  جواب گفتم که چیزی نشده  فقط دستمال کنار شعله بوده و مقداری از آن آتش گرفته !فقط همین ، به فکر غذایی باش که تا 45 دقیقه دیگر آماده می شود! او هم سری تکان داد و با این که می دانست امشب خبری از شام نخواهد بود با لبخندی معنی دار آشپزخانه را ترک نمود.!

ساعت نزدیک 24 بود همه منتظر و بی حال نشسته بودن تا غذا حاضر شود من ظرفی از ماکارانی را که از ظهر مانده بود را به همرا ه سفره به داخل اتاقی که دوستان در آن جا بودن بردم! ماکارانی را تعارف زدم اما کسی خواستار آن نبود، بنابرین ظرف ماکارانی را کنار سفره گذاشتم،  جایی که می خواستم خودم بشینم! .

ساعت 30 دقیقه بامداد بود که رفتم به سراغ قابلمه ! همه در سر سفره آماده نشسته بودن . قابلمه را  با خواندن 4 قل و صلوات  برداشتم و به اتاق بردم و دوستان با  زمزه های : « به به ! چه بویی! اخ جون و ...» از من استقبال کردند. دوست دیگری نیز قابلمه دوم را آورد.

یک بسم الله گفتیم و در دو قابلمه را برداشتیم!! ناگه با برنج هایی مواجه شدم که مانند خمیر نان بودن  به روی خوئ نیاورم به  یکی از دوستان (حاجی مقسم عادل) سپردم  تا آن ها را در ظرف بریزد. حاجی مقسم زمانی که برنج ها را دید مات و مبهوت ماند اما دَمَش گرم هیچ نگفت و با کفگیر شروع به اینور و آنور نمودن برنج ها نمود تا بلکه بتواند آن ها را از هم جدا کند.سپس آن ها را در ظرف ریخت و بین دوستان تقسیم نمود.

دوستان با خوردن یک قاشق از برنج نزدیک بود اشک از چشمانشان جاری شود ! چه انتظاری کشیدیم چقدر خوشحال بودیم که امشب چه شامی خواهیم خورد و هم چنان تاسف می خوردند به ناگه به یاد آن ظرف ماکارانی افتادند. غذایی که تا20 دقیقه پیش مشتری نداشت حالا پر متقاضی بود ! اما باز هم حاجی مقسم دست به کار شد و ظرف ماکارانی را برداشته و آن را بین 8 نفر تقسیم نمود فکر میکنم به هر کس یک قاشق غذا خوری، ماکارانی رسید . دوستان ماکارانی ها را در  داخل ظرف برنج ریختند و با هم مخلوط کردند بلکه به واسطه آن بتوانند برنج های خمیر را بخورند / من خود اصلا لب به آن برنج ها نزدم.

هِی ! این پایان کار نبود جناب آقای (KING) با برداشتن دمی قابلمه دوم و نگاه کردن به آن شروع به خندیدنو قه قه زدن با صدای بلند نمود ! دوستان از او پرسیدن که چه شده ؟؟؟!!! KING دمی را برداشته و به ما نشان داد این دمی (که من به زور پیدا کرده بودم و نمی دانستم که چه بود،)چیزی نبود به جز....؟؟؟!!!

"زیرپوش حاجی مقسم" که آنرا در کنار آشپزخانه قرار داده بود که  بشوید. پس از فهمیدن ماهیت این دمی دوستان دست از غذا خوردن برداشتند  از سفره کنارکشیدند و در اینجا  بود که هنر نمایی جنابان "KING" و "SPARTACUS" شروع شد آنقدر تیکه بار من بیچاره نمودند که دیگر رویی نداشتم که سرم را بالا بگیرم ، « گفتند خوب شد 4 -5 نوشابه گرفتیم و گرنه از دلدرد تا صبح بیدار می ماندیم و تیکه های دیگری که از بیان آن معذورم » حاجی مقسم و باقی دوستان هم شروع به قالب گرفتن برنج و عکس یادگاری از آن نمودند و آن شبی بود که تا صبح بیدار ماندیم  و من به حاجی برنج معروف گردیدم.

تا قبل از این دوستان از غذای دانشگاه عیب و ایراد می گرفتند و می گفتند: «آخه این چه غذایی است که به خورد ما می دهند»

فردای آن شب هنگامی که دوستان برای صرف نهار به سلف دانشگاه رفتند هنگامی که برنج را در ظرف بچه ها دیدند نا خود آگاه به سمت ظروف غذا حمله ور شده و به یکدیگر نشان می دادند 

 و بهم می گفتند  "بچه ها برنج دانه جدا" / 

واین هم چندتا عکس : 

  

بله  این بود ماجرای یک وعده شام دانشجویی که شاید در بیان اتفاق های آن کمی اغراق شد اما  تک تک آنها رخ دادند وکاملا واقعی بودند. فقط جناب آشپزباشی از خود دفاعی نموند به این شرح که من قبل از اینکه برنج را بپزم به حاجی مقسم هشدار دادم که قابلمه کوچک است و همچنین این ضرب المثل را بیاد بیاورید" که آشپز که 2 تا شد غذا خمیره باید با ماکارانی خورد! "بعد ازاین هم چند بار دیگر برنج درست کردم و  در  تمامی آنها برنج بدون نقص و عالی بود فقط آن یکبار خراب شد آن هم به دلیل بی تجربگی و اینکه برای بار اول بود که این کار را میکردم!

یه نصیحت هم به شرح زیر براتون دارم که من بهش عمل  نکردم.اما شما توجه کنید.

ترجمه  ترکی سخن شکسپیر  « یا به اندازه آرزوهات تلاش کن و یا به اندازه تلاشت آرزو کن» رو که بلدید:

 " اگه نمی تونی ........................بخوری"