سرودی در بهار
پرستوهای شب، پرواز کردند.
قناری ها سرودی ساز کردند.
سحرخیزانِ شهر روشنایی
همه دروازه ها را باز کردند.
شقایق ها سر از بستر کشیدند
شراب صبحدم را سر کشیدند.
کبوترهای زرین بال خورشید،
به سوی آسمان ها پر کشیدند.
عروس گل، سر و رویی بیاراست،
خروش بلبلان، از باغ برخاست.
مرا با این سبکبالان سرمست،
سحرگاهان، ز هر در گفتگوهاست:
خدا را! بلبلان، تنها مخوانید!
مرا هم یک نفس، از خود بدانید.
هزاران قصه ناگفته دارم،
غمم را بشنوید، از خود مرانید.
شما دانید و من کاین ناله چیست،
چه درد است این که در هر سینه ای نیست،
ندانم آنکه سرشار از غم عشق،
جدایی را تحمل می کند، کیست؟
مرا آن نازنین از یاد برده،
به آغوش فراموشی سپرده،
امیدم خفته، اندوهم شکفته،
دلم مرده، تن و جانم فسرده
اگر من، لاله ای بودم به باغی،
نسیمی می گرفت از من سراغی.
دریغا! لاله ی این شوره زارم،
ندارم همدمی جز درد و داغی.
دل من، جام لبریز از صفا بود،
از این دلها، از این دلها جدا بود،
شکستندش به خودخواهی، شکستند،
خطا بود آن محبت ها، خطا بود.
خدا را! بلبلان، تنها مخوانید!
مرا هم یک نفس، از خود بدانید.
هزاران قصه ناگفته دارم،
غمم را بشنوید، از خود مرانید.